part20
ا/ت روی زمین افتاده بود. نفسهاش نامنظم بود. اشکها بیوقفه از چشماش میریخت. دستش رو روی قلبش گذاشت. انگار داشت تکهتکه میشد.
— چطور… چطور میتونه اینقدر بیرحم باشه…
دستش رو روی صورتش کشید. توی ذهنش فقط صدای تهدیدهای جونگکوک میپیچید. "یا قبول کن… یا آماده باش برای بدترین اتفاق."
بلند شد. به سمت پنجره رفت. بیرون رو نگاه کرد. ذهنش آشفته بود. جونگکوک داشت با یه ماشین مشکی از جلوی ساختمان دور میشد. نگاه سردش هنوز توی ذهن ا/ت بود.
— لعنت بهت…
گوشیش دوباره زنگ خورد. نفسش بند اومد. با استرس به سمت گوشی رفت. اسم جونگکوک روی صفحه بود. قلبش لرزید. دستش رو روی سینهاش گذاشت و نفسش رو بیرون داد. جواب نداد. اما پیام اومد.
"امشب ساعت ۹. رستوران. تنها نیا."
ا/ت با بهت به پیام نگاه کرد. انگشتهاش روی صفحه لرزید. نفسش رو با خشم بیرون داد.
— فکر کردی من به همین راحتی تسلیم میشم؟
گوشی رو محکم روی تخت پرت کرد. به سمت کمدش رفت. یه پیراهن مشکی از توی کمد بیرون کشید. اونو با خشم به تخت انداخت.
— بازی رو شروع کردی، جونگکوک… پس آماده باش.
شب شده بود. ا/ت جلوی آینه ایستاده بود. آرایش ملایمی کرده بود. موهاش رو باز گذاشته بود. پیراهن مشکی تنش بود. خودش هم نمیدونست چرا اینقدر داره برای این قرار آماده میشه. اما این فقط یه بازی بود. و ا/ت آماده بود تا وارد بازی بشه.
ماشین جلوی رستوران توقف کرد. ا/ت با قدمهای محکم از ماشین پیاده شد. در شیشهای رستوران رو باز کرد. نگاهش به جونگکوک افتاد که پشت یه میز نشسته بود. یه لیوان نوشیدنی توی دستش بود. همون کتوشلوار مشکی… همون نگاه خونسرد… اما یه برق تاریک توی چشماش بود.
ا/ت نفسش رو بیرون داد و به سمت میز رفت. جونگکوک با نگاهی عمیق بهش خیره شد. وقتی ا/ت نشست، جونگکوک یه لبخند تاریک زد.
— خوش اومدی.
ا/ت با خونسردی گفت:
— مجبورم کردی.
جونگکوک نگاهش رو تیز کرد.
— پس قبول کردی؟
ا/ت لبخند زد. یه لبخند تلخ.
— هنوز نه. فقط اومدم ببینم تا کجا قراره پیش بری.
جونگکوک کمی خم شد. نگاهش روی لبهای ا/ت سر خورد.
— پس آماده باش. چون من هیچوقت وسط راه متوقف نمیشم.
ا/ت نگاهش رو بهش دوخت.
— منم.
جونگکوک لبخند تاریکی زد.
— ببینیم کی برنده میشه.
ا/ت نگاهش رو از جونگکوک گرفت.
— چطور… چطور میتونه اینقدر بیرحم باشه…
دستش رو روی صورتش کشید. توی ذهنش فقط صدای تهدیدهای جونگکوک میپیچید. "یا قبول کن… یا آماده باش برای بدترین اتفاق."
بلند شد. به سمت پنجره رفت. بیرون رو نگاه کرد. ذهنش آشفته بود. جونگکوک داشت با یه ماشین مشکی از جلوی ساختمان دور میشد. نگاه سردش هنوز توی ذهن ا/ت بود.
— لعنت بهت…
گوشیش دوباره زنگ خورد. نفسش بند اومد. با استرس به سمت گوشی رفت. اسم جونگکوک روی صفحه بود. قلبش لرزید. دستش رو روی سینهاش گذاشت و نفسش رو بیرون داد. جواب نداد. اما پیام اومد.
"امشب ساعت ۹. رستوران. تنها نیا."
ا/ت با بهت به پیام نگاه کرد. انگشتهاش روی صفحه لرزید. نفسش رو با خشم بیرون داد.
— فکر کردی من به همین راحتی تسلیم میشم؟
گوشی رو محکم روی تخت پرت کرد. به سمت کمدش رفت. یه پیراهن مشکی از توی کمد بیرون کشید. اونو با خشم به تخت انداخت.
— بازی رو شروع کردی، جونگکوک… پس آماده باش.
شب شده بود. ا/ت جلوی آینه ایستاده بود. آرایش ملایمی کرده بود. موهاش رو باز گذاشته بود. پیراهن مشکی تنش بود. خودش هم نمیدونست چرا اینقدر داره برای این قرار آماده میشه. اما این فقط یه بازی بود. و ا/ت آماده بود تا وارد بازی بشه.
ماشین جلوی رستوران توقف کرد. ا/ت با قدمهای محکم از ماشین پیاده شد. در شیشهای رستوران رو باز کرد. نگاهش به جونگکوک افتاد که پشت یه میز نشسته بود. یه لیوان نوشیدنی توی دستش بود. همون کتوشلوار مشکی… همون نگاه خونسرد… اما یه برق تاریک توی چشماش بود.
ا/ت نفسش رو بیرون داد و به سمت میز رفت. جونگکوک با نگاهی عمیق بهش خیره شد. وقتی ا/ت نشست، جونگکوک یه لبخند تاریک زد.
— خوش اومدی.
ا/ت با خونسردی گفت:
— مجبورم کردی.
جونگکوک نگاهش رو تیز کرد.
— پس قبول کردی؟
ا/ت لبخند زد. یه لبخند تلخ.
— هنوز نه. فقط اومدم ببینم تا کجا قراره پیش بری.
جونگکوک کمی خم شد. نگاهش روی لبهای ا/ت سر خورد.
— پس آماده باش. چون من هیچوقت وسط راه متوقف نمیشم.
ا/ت نگاهش رو بهش دوخت.
— منم.
جونگکوک لبخند تاریکی زد.
— ببینیم کی برنده میشه.
ا/ت نگاهش رو از جونگکوک گرفت.
- ۱۴.۲k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط